بر وسیع صورتم قطره های خون جاریست
پژواکی بی صدا در سرم فریاد می زند
نازنین!؟ز چه غمگینی؟؟
دلخوشی ها کم نیست!!!
جواب بی جواب٬سوال بی سوال؛
دانم٬جوابی نیست...
خفته ای یا بیدار؟
ادم در ادم راه می رود در این خیابان شلوغ؛
کوچکی هایم را ترس بر میدارد؛
باز صدا می زند:بزرگی هایت را!بزرگی هایت را!
اشک می ریزم؛
رو به ادم ها فریاد می کشد:
نگاه کنید:
این دختر لبخند می زند!!
می میرم؛
این دختر زندگی می کند...
خیابان اوار می شود روی سرم.
کودکی وحشت زده فریاد می کشد:
مادر!بر صورت این مرده خون جاریست٬
و مادر لبخند زنان به من:بچه ی خیالبافیست...
زمستان ۱۳۸۵
قطعه ای شب
تکه ای ماه
داستان دردناک زندگانی
شاعر تنهای من بود
خسته از تو
خسته از او
خسته از ما
در پی بی ما شدن بود
لرزش پلکش غمین
پرش فکرش از این
دنیای نافرجام بی رنگ بود.
زمستان ۱۳۸۵
وقتی که خاک را رویم میریخت؛
چشم در چشم نگاهم می کرد:
گورکن.
ًٌٌَُِّْْْْْنانش از من بود.
غرق در گناه...
سردیش را حس می کردم.
خدا:
سرش را با تاسف تکان داد.
هیچ نبود؛
حتی ذره ای نیک.
به کرمی که نگاهم می کرد؛
تعارفی زدم.
من:
نان اور دو بنده؛
لبخند خدا زیباست.
تابستان ۱۳۸۳
پ ن: راستی کسانی که نارنج خیلی به نظرشون بد میادو دلشون میخواد همون نازی شادو شنگول همیشگی رو نوشته هاشو بخونن برن به http://goomshode.blogsky.com