ناباورانه قدم هاشو نظاره می کردم که آروم آروم ازم دور و دورتر می شد ..
دلم می خواست فریاد بزنم: نـــــــــــــــــــرو .....
دلش می خواست فریاد بزنم : بمــــــــــــــــــــــون .....
ولی بغض راه گلومو بسته بود و مجال نمی داد ، با چشمام فریاد کشیدم :بمـــــون ...
اما افسوس که هیچ وقت به پشت سرش نگاه نکرد تا فریاد چشمامو بشنوه