سرزمین ما ....

سینه میسوزانی ای دل چو می آغازی سخن...

سرزمین ما ....

سینه میسوزانی ای دل چو می آغازی سخن...

نرو

ناباورانه قدم هاشو نظاره می کردم که آروم آروم ازم دور و دورتر می شد ..
دلم می ‏خواست فریاد بزنم:‌ نـــــــــــــــــــرو .....
دلش می خواست فریاد بزنم : بمــــــــــــــــــــــون ‏‏.....
ولی بغض راه گلومو بسته بود و مجال نمی داد ، با چشمام فریاد کشیدم :‌بمـــــون ...
اما ‏افسوس که هیچ وقت به پشت سرش نگاه نکرد تا فریاد چشمامو بشنوه